قهرمانی در سکوت به دست نمی‌آید!

دوچرخه سواری دختران

📝یادداشت‌های دنیای سوفی/ سیما اسکندری

📍چاپ شده درشماره 11 فصلنامه تخصصی زنان دانشگاه فردوسی “ایراندخت” و شماره 5 ماهنامه “جوانه‌های ترشیز”

این داستان: قهرمانی در سکوت به دست نمی‌آید!

هنوز چهار سالش تمام نشده بود که برایش یک دوچرخه کوچک آبی رنگ گرفتیم. آن قدر ذوق دوچرخه‌اش را داشت که یک روزه شد دختر دوچرخه‌سوار. به یک هفته نکشید که با خوشحالی همه را مجبور می‌کرد خلاقیتش را در دوچرخه‌سواری ببینند؛ اینکه چگونه دوچرخه را یکدست یا بدون دست یا با نشستن روی ترک می‌راند. حالا او مدت‌هاست در حیاط کوچک خانه مان، کوچه، پارک و… با دوچرخه‌اش بازی می‌کند. وقتی رکاب می‌زند فاتح تمام قله‌های دست نیافتنی، شاید هم به قول خودش، دختر قهرمان می شود.

اما این دختر قهرمان کوچک مرا می‌ترساند؛ این روزها به جای این‌که از دوچرخه‌سواری هایش، فوتبال بازی کردن‌هایش و…  لذت ببرم، نگرانم…

او را می‌بینم، با خود کلنجار می روم. مکالمات سال‌ها بعد بین خودمان را مرور می کنم. گویی از الان پاسخ‌ها و دلایلم را برای آزمونی سخت آماده می کنم. مثلاً، وقتی دختر نوجوانی شود و بخواهد با دوچرخه‌اش از خانه بیرون برود، به او بگویم نه دخترم نمی‌شود؛ تردد بانوان با دوچرخه در سطح شهر ممنوع است!

از همین الان می توانم آن لحظه‌ای را تصور کنم که با عصبانیت به اتاقش می‌رود و در اتاقش را محکم به هم می‌کوبد.

آرام در اتاقش را می‌زنم، صدایی نمی‌آید. داخل می‌روم و می گویم: «می‌دانی ما خیلی تلاش کردیم تو را جوری بزرگ کنیم که به‌عنوان یک دختر تو این جامعۀ جنسیت زده، همۀ آزادی‌هایی که فکر می‌کنی فقط پسرها می‌تونن داشته باشن را تو هم داشته باشی، اما…»

و او با چشمانی غم‌بار ادامه می دهد: «اما بیرون از این خانه همه چیز یک دروغه، حس می‌کنم توی حباب بزرگ شدم. کاش من را با واقعیت‌ها بزرگ می‌کردید! این‌جوری کمتر رنج می‌کشیدم. مثلاً، نمی‌ذاشتی عاشق فوتبال بشم که وقتی بخوام برم استادیوم و بازی تیم مورد علاقم را ببینم، بگی” نمی‌شه” نمی‌ذاشتی برم کلاس موسیقی و اهل خوندن بشم! که حالا وقتی یک جا با دوستام دور هم جمع می‌شیم، می‌زنیم و می‌خونیم نگران باشم که نکند واسم دردسر بشه. این هم از حالا که دلم ‌گرفته و می‌خوام با این دوچرخۀ لعنتی بیرون برم تا حالم عوض شه، می‌گی “نمی‌شه“. سخت‌تر از همۀ اینا! باید همیشه و همه جا مراقب باشم که یک‌نفر نخواد به بهانۀ اینکه جامعه‌ را برای امثال من نا‌امن کند، با یک بطری اسید همۀ حال و آیندم را نابود کند. خسته شدم از این‌همه ترسیدن، ممنوع بودن، لذت نبردن، عدم امنیت و بلند نخندیدن…

پیش چشمانم دختر چهار سالۀ قهرمانی را می‌بینم که قد کشیده و حالا از این‌همه تبعیض درمانده و مستأصل است. اکنون نوبت آن رسیده دلایلی را که این‌همه سال آماده کرده بودم، برایش بیاورم؛ شاید کمی آرام گیرد. اما هرچه بیشتر می‌گویم، کمتر مرهم دردهایش می‌شوم.

سرانجام  با سوالی هراس‌انگیز سیلی محکمی بر تمامی سال‌هایی که گذشته بود، می زند: «مامان سوفی چرا این‌همه سال کاری نکردید؟ اعتراضی؟ شکایتی؟ شاید اگر کاری می‌کردید، اوضاع برای ما هم بهتر می‌شد؛ شاید سکوت شما ما را به این‌جا رساند…»

من‌من‌کنان می گویم: «چرا دخترم. اعتراض کردیم، نشد، یعنی نتیجه نداد… .»

نیشخند تلخی می زند و سکوت می کند…

از فردای آن روز می‌بینم که کتاب‌های آیلتس را با خودش می‌برد و می‌آورد. پچ پچ‌اش را با دوستانش می‌شنوم که هوای رفتن به سرش زده و می‌گوید می‌خواهم بروم. این‌جا جای ماندن نیست!

حقیقت همیشه می‌تواند همین قدر تیز و برنده باشد. ما به حساب خودمان او را دختری قهرمان و به دور از سکسیزم پرورش دادیم، اما یادمان رفت پشت در این خانه جامعه‌ای منتظر اوست که ریشه‌اش با تبعیض عجین شده و قدرت این را دارد جوان و نوجوانی که هنوز به عرصه نرسیده است را در ناامیدی از تغییر ببلعد. ما او را برای ایستادن، امید به تغییر، جنگیدن و اعتراض کردن پرورش ندادیم. ما یادمان رفت “قهرمانی در سکوت بدست نمی‌آید!”

و اما سکوت سالیان ما نتیجه‌اش رفتن عزیزانمان و کندن ریشه‌هایشان از جان ما و خاک این کشور است.

دختر چهار سالۀ من! اکنون می‌خواهم در کنار تو با تو قدم به قدم تلاش کنم، برای رسیدن به آن چیزی که حق زنانگی‌مان است؛ هرچند دور از دسترس. حتی اگر امیدی به تغییر و تصحیح قوانین برای صیانت از حقوقمان  نباشد! حتی اگر تنها سلاح ما سکوت نکردن باشد!

مطالب مرتبط

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *